روزی روزگاری در دهکدهای کوچک آسیابانی بود که الاغی داشت. سالها الاغ برای آسیابان کار کرده بود و بارهای سنگین را جا به جا کرده بود، ولی دیگر پیر شده و نمیتوانست بار بکشد.بالاخره یک روز صبح آسیابان الاغ را از خانه اش بیرون کرد و گفت:برو هر جا که دلت میخواهد.من دیگه به تو احتیاج ندارم.الاغ بیچاره تا شب این طرف و آن طرف رفت.دیگر خسته و گرسنه شده بود.با خودش گفت:باید برم و برای خودم چیزی پیدا کنم و بخورم.
الاغ از دهکده بیرون رفت.از آسیابان و آسیابش دور شد.کنار درخت پیری رسید که شاخه هایش شکسته بود و چند شاخه تازه از روی تنه اش جوانه زده بود.کنار درخت پر از علفهای سبز و تازه بود.الاغ گرسنه تا آنجا که شکمش جا داشت علف خورد و سیر شد.بعد دوباره با خودش گفت:زیاد هم بد نشد.حالا دیگه بار نمیبرم و منت آسیابان رو هم نمیکشم.
به راهش ادامه داد تا اینکه چشمش به سگی افتاد که تنها و غمگین کنار جاده نشسته بود.الاغ گفت:سلام دوست من،چرا تنها نشستی؟چرا اینقدر غمگین و ناراحتی؟سگ آهی کشید و گفت:دست رو دلم نذار که خیلی ناراحتم.الاغ پرسید:آخه برای چی؟ سگ گفت:سالهای سال برای صاحبم کار کردم.همه جا همراهش بودم.آنقدر این طرف و آن طرف میدویدم که خسته و کوفته به خانه بر میگشتم.اما دیروز که ما به شکار رفته بودیم،گرگی سر راهمون سبز شد و من،چون پیرم نتونستم جلوش بایستم و با او بجنگم.صاحبم که از گرگ ترسیده بود،همه تقصیرها را گردن من انداخت و امروز منو از خانه اش بیرون کرد و گفت: برو هر جا دلت میخواهد.من با تو کاری ندارم.حالا من نمیدونم کجا برم.الاغ با مهربانی گفت:غصه نخور که خدا بزرگه و کسی را بی پناه نمیذاره.بیا دو تایی بریم جای مناسبی پیدا کنیم و با هم زندگی کنیم.
آنها راه افتادند و رفتند تا رسیدند به گربهای که تنها و غمگین روی کنده درختی نشسته بود.نزدیک گربه که رسیدند،سلام کردند.الاغ پرسید:چی شده؟چرا اینقدر غمگینی؟گربه گفت:باید غمگین باشم.سالها توی خونهی صاحبم موش میگرفتم و خدمت میکردم.ولی حالا که پیر شدم او گربه دیگهای آورده و منو از خونه بیرون انداخته.به نظرتون نباید غمگین باشم؟الاغ گفت:ما هم مثل تو هستیم.بیا با هم بریم،ببینیم خدا چی میخواد؟گربه هم قبول کرد و دنبال آنها راه افتاد.
آنها رفتند و رفتند تا به خروسی رسیدند.خروس روی سر در خانهای ایستاده بود و با صدای غمگینی قوقولی قوقو میکرد. الاغ جلو رفت،سلام کرد و گفت:خروس جان،چه مشکلی داری که اینقدر غمگین آواز میخونی؟خروس گفت:روزگاری من سحرخیزترین خروس آبادی بودم.هر شب سحر بیدار میشدم و آنقدر آواز میخوندم که همه را بیدار میکردم. اما حالا پیر شدم و گاهی خواب میمونم. صاحبم میخواد سر منو ببره و گوشتم را بپزه و بخوره.الاغ گفت:ممکنه تو پیر شده باشی و نتونی سحر بیدار شی.ولی هنوز صدات زیبا و خوش آهنگه.با ما بیا میریم جای مناسبی پیدا میکنیم و به خوشی روزگار میگذرونیم. خروس هم قبول کرد و دنبال آنها راه افتاد.
کم کم هوا تاریک شد و آنها مجبور شدند کنار درختی توقف کنند.سگ و الاغ کنار درخت خوابیدند.اما گربه و خروس رفتند بالای درخت و روی شاخههای آن نشستند.از گرسنگی خوابشان نمیبرد و دور و بر را نگاه میکردند.ناگهان خروس گفت: من از دور نوری میبینم.انگار یه کلبه اونجاست.پاشین بریم اونجا.شاید چیزی پیدا کنیم و بخوریم.الاغ و سگ هم قبول کردند و دوباره راه افتادند.
وقتی به نور رسیدند دیدند یک کلبهی کوچک است.از پشت پنجره آن به داخل نگاه کردند.روی میز غذاهای زیادی بود و چهار مرد دور میز نشسته بودند و غذا میخوردند.کنار دست آنها هم سکههای طلای زیادی بود.الاغ گفت:اینا دزدند.باید این دزدها رو از کلبه بیرون کنیم.خروس به داخل کلبه نگاهی کرد و گفت: چهار نفر مرد قوی هیکلند.چطوری اونا رو بیرون کنیم؟
گربه گفت:راست میگه اونا خیلی قوی به نظر میان.ما چی؟ خسته و گرسنه!سگ از خستگی چرت میزد.اما الاغ در فکر بود و داشت نقشهای میکشید.الاغ میدانست که با فکر میتوان بر زور بازو پیروز شد.پس باید فکر میکرد و نقشه خوبی میکشید. بالاخره فکری در ذهنش جرقه زد.دوستانش را به کناری برد و نقشه اش را برای آنها گفت.همه تعجب کردند.نقشه خوبی بود.تصمیم گرفتند زودتر دست به کار شوند.
آنها آهسته جلو رفتند و الاغ دو پای جلویش را بالا آورد و گذاشت لب پنجره.سگ پرید به پشت الاغ و آنجا ایستاد.بعد نوبت گربه بود.او پرید بالا و پشت سگ ایستاد.حالا فقط خروس مانده بود.او هم پرید روی پشت گربه.سایه حیوانها داخل اتاق افتاد و این سایه مثل یک غول بزرگ و ترسناک شد.دزدها با دیدن این غول به وحشت افتادند.در همین لحظه حیوانها شروع کردند به سر و صدا کردن.صدایشان در هم پیچید و صدای وحشتناکی ایجاد کرد و دزدها بیشتر ترسیدند و پا به فرار گذاشتند.آنقدر ترسیده بودند که حتی سکه هایشان را هم فراموش کردند.با فرار کردن دزدها چهار حیوان قصهی ما که دیگر با هم دوست شده بودند از شادی فریاد کشیدند:زنده باد،ما برنده شدیم.دزدها فرار کردند.
بعد از کمی شادی به داخل خانه رفتند.دور میز نشستند و مشغول خوردن شدند.گربه همان طور که ماهی را به دندان میکشید گفت: نقشه ات عالی بود الاغ جان.خروس هم دانه ذرتش را قورت داد و گفت:من فکر نمیکردم اینقدر زود موفق بشیم!و همه به فکر الاغ آفرین گفتند.
الاغ گفت: نقشهی من خوب بود،اما کمک شما هم خیلی موثر بود.اگه من تنها بودم نمیتونستم هیچ کاری بکنم.این مهمه که ما برای خودمون دوستایی پیدا کنیم و در هر کاری همکاری داشته باشیم تا موفق بشیم.خیلی از کارارو تنهایی نمیشه کرد و برای همین باید دوستای زیادی داشته باشیم.