بهمن پسر خوبی بود ولی یه کم شیطون و بازیگوش بود و مراقب وسایلش نبود توی اتاقش یه کمد اسباب بازی داشت که همشون رو شکسته بود و خرابشون کرده بود.مامان بهمن همیشه میگفت که باید بیشتر مواظب وسایلت باشی ولی اون به حرف مامانش توجهی نمی کرد...

http://toytoysshop.com/upload/13891746526.jpg

تولد بهمن مامان بابا یه آدم آهنی بهش کادو داده بودند بهمن خیلی اونو دوست داشت و خوشحال بود که حالا یه آدم آهنی داره.

http://toytoysshop.com/upload/13891746753.jpg

یه روز بهمن با دوستش سعید مشغول بازی با آدم آهنی بودند که یه دفعه باهم دعواشون شد بهمن این دست آدم رو می کشید و سعید اون یکی دستش رو که ناگهان دست آدم آهنی کنده شد.

http://toytoysshop.com/upload/13891747144.jpg

http://toytoysshop.com/upload/13891749258.jpg

بهمن خیلی ناراحت شد ولی به مامانش چیزی نگفت چون میدونست اگه مامان بابا بفهمند که باز هم مواظب اسباب بازیهاش نبوده از دستش خیلی ناراحت میشن برای همین اون شب خیلی زود رفت خوابید ولی همش تو فکر آدم آهنی بود و خوابشو میدید توی خواب دید که آدم آهنی از جاش بلند شده و برای عروسک شنی درباره ی رفتار بد بهمن حرف می زنه و میگه که چه جوری بهمن دستش رو شکسته و همه سیم هاش رو کشیده تا قطع شده ...

عروسک شنی هم جای سوراخهایی رو که چند روز پیش بهمن با شمشیر اسباب بازی ها روی بدنش انداخته بود رو نشون آدم آهنی میداد و میگفت باید باهم بریم و حساب بهمن رو برسیم

http://toytoysshop.com/upload/13891766770.jpg

بهمن که ترسیده بود سوار ماشین اسباب بازی شد تا از دست اونا فرار کنه ولی ماشین چرخ نداشت! چندروز پیش که ماشین رو محکم به در و دیوار می کوبید چرخاش شکسته بود از ماشین پیاده شد یه فکر خوب به سرش زد گفت که سوار هواپیما می شم و فرار میکنم اما همین که سوار شد متوجه شد بالهای هواپیما شکسته و نمیتونه پرواز کنه با عجله رفت و سوار قطارش شد.

با خودش میگفت درسته که قطار سریع حرکت نمی کنه ولی جای خوبیه، دیگه دستشون بهم نمیرسه اما وقتی خواست حرکت کنه دید همه ریلهای قطارش شکسته و واگنهای قطار از هم جدا شده...  پیاده شد و دنبال تفنگ و تانکش می گشت تا با آدم آهنی و عروسک شنی مبارزه کنه ولی هرچی دنبال تفنگش گشت پیداش نکرد یادش نمیومد اونو کجا گذاشته با خودش میگفت کاش تفنگمو سرجاش میگذاشتم اصلا اگه ماشینم چرخ داشت تا الان فرار کرده بودم یا اگه هواپیمام سالم بود الان توی آسمون بودم و اونا دستشون بهم نمیرسید.

بهمن از اینکه وسایلش رو سر جاش نگذاشته بود و همشون رو شکسته بود حسابی پشیمون و ناراحت بود. آدم آهنی و عروسک شنی از راه رسیدن بهمن که حسابی ترسیده بود گریه کنان از عروسکها معذرت خواهی میکرد و بهشون میگفت تو رو خدا منو ببخشید قول میدم ازتون خوب نگهداری کنم تازه قول میدم تعمیرتون کنم وقتی هم که باهم بازی کردیم و بازی تموم شد بذارمتون سرجاتون...

همینطور که داشت خواب میدید و توی خواب داد میزد مامانش اومد و بیدارش کرد و گفت:چی شده پسر گلم! بهمن بیدار شد و گفت:مامانی آدم آهنی،عروسکام.میای باهم بذاریمشون توی کمد؟

http://toytoysshop.com/upload/13891750016.jpg

بهمن همون شب با کمک مامانش خیلی تمیز و مرتب عروسکها رو توی کمد چید فردا صبح از بابا خواست که چسب بخره تا با کمک همدیگه عروسکهای شکسته رو تعمیر کنن.

http://toytoysshop.com/upload/13891750311.jpg

عصر بهمن و باباش شروع کردن چسبوندن و تعمیر کردن آدم آهنی و ماشین و هواپیما و بقیه ی اسباب بازی ها. مامان بهمن هم با نخ و سوزن سوراخهای عروسک شنی رو دوخت. از اون روز به بعد بهمن خیلی مواظب اسباب بازی های قدیمی و جدیدش بود و به بقیه دوستاش هم میگفت که باید مواظب وسایلشون باشن.